نمیتوانستم چیزی را به خوبی درک کنم. فهميده بودم که مرد آرام عاشق سکوت است. شیوهی حرف زدنش بود. برای این سکوت نمیکرد تا چیزی یادش بیاید. سکوتش وقفهی معمولی یا مکث بین دو حرف نبود. خودِ حرف بود. ترسیدم. باور نمیکردم که بخواهد با این زبان با من حرف بزند. میخواستم چیزی بگویم تا بداند که حتی علاقهای به شناختن زبان گنگ و مبهم او ندارم و یادآوری کنم که من زبان دیگری را دوست دارم. زبانی پر از حرفهای صدادار و آشنا و مفهوم. دستم عرق کرده بود و حالت آدم لالی را پیدا کرده بودم که صورتش جمع شده بود و تلاش میکرد اگر شده حتی یک کلمه، از حلقش بیرون بیاورد. رویای تبت - فریبا وفی بخوانید, ...ادامه مطلب
چهرهی آدم بهراستی همانند چهرهی خدا در یکی از اساطیر شرقی، مجموعهای از بسیار چهرههای برهمافتاده در سطحهای گوناگون است که هیچگاه همه با هم دیده نمیشوند....از این رو، هر دیدار تازه نوعی تصحیح خا, ...ادامه مطلب
تو برای هزاران چیزی که بلدی آموزش دیدهای، ولی نمیدانی آن چیزی که واقعا اهمیت دارد چیست. نمیبینی که سعیات برای مسحورکردنم فایدهای ندارد؟ من هیچکسی را نمیخواهم، مگر اینکه تمام و کمال مال من باشد. ولی تو میخواهی همه را توی جعبهای بگذاری و هروقت لازمشان داشتی بیرونشان بکشی: این دوستدخترم است، این پسرعموم و این مادرخواندهی پیرم. این عشقم است، این دکترم است و این گل خشکیدهی لای کتاب از جزایر رُدس آمده.... در - ماگدا سابو , ...ادامه مطلب
اودت به نظرش البته نه بیبهره از زیبایی، اما دارای گونهای زیبایی رسید که برایش بیاهمیت بود، هیچ میلی در او برنمیانگیخت، حتی مایهی گونهای چندش فیزیکی در او میشد، از آن زنانی که برای هر دسته از مردان متفاوتاند اما برای همه وجود دارند، و متضاد نوع زنیاند که آنان میپویند. در جستجوی زمان از دست رفته 1 - طرف خانه سوان - مارسل پروست , ...ادامه مطلب
نوکزبانی حرف میزد و این دلنشین بود، چون حس میکردی بیش از آن که عیب زبانش باشد حُسن سرشتش است، مانند بازماندهای از معصومیت دوران کودکی که هرگز از دست نداده باشد. هر کدام از حروف بیصدایی که نمیتوانست به زبان بیاورد پنداری بدیای بود که از دستش برنمیآمد. در جستجوی زمان از دست رفته 1 - طرف خانه سوان - مارسل پروست , ...ادامه مطلب
از دیدن این که اودت آنجا نبود دلش به درد آمد؛ محروم شدن از لذتی که برای نخستینبار آن را میسنجید به لرزهاش انداخت، چه تا آن رمان مطمئن بود هرگاه بخواهد او را خواهد یافت، اطمینانی که از ارزش همهی خو, ...ادامه مطلب
هر اندازه هم که آدم از زن خسته شده باشد، و کامجویی از متفاوتترین زنان هم به نظرش چون بقیه و بدون تازگی بیاید، لذتی تازه حس خواهد کرد اگر سر و کارش با زنی دشوار -یا به پندارش چنین- باشد که بهناچار بر, ...ادامه مطلب
هی، دوست داشتن کار راحتی نيست؛ دوست داشتن فقط به اين نيست که کنار يکی باشی، بايد بهش انس بگيری و به نظرش هم احترام بذاری و اينکه دوست داشتن يعنی هر چقدر طرف اذيتت کنه و دلت رو به درد بياره با اينکه دلت میخواد ازش متنفر بشی اما هيچ وقت نمیتونی. دوست داشتن اين نيست که هيچ وقت از طرف بدت نياد، دوست داشتن يعنی بخوای بدت بياد و نتونی. Reply 1988 - E12 , ...ادامه مطلب
وقتی کسی در یک جمله اسمم را دو بار تکرار میکند و وسطش هم میگوید "اممم،" طبیعی است که مضطرب میشوم. در جستوجوی آلاسکا - جان گرین , ...ادامه مطلب
همهی شب، در سکوت، احساس میکردم که از فرط وحشت نمیتوانم حرکت کنم. حالا دیگر چه چیز ترسناکی وجود داشت که بخواهم بابتش وحشتزده باشم؟ بدترین اتفاق پیش آمده بود. او مرده بود. او که قول داده بود که بعدا, ...ادامه مطلب
آرزو داشتم با هنر خودم درددل کنم و آنچه را که ناگفتنی است، بیرون بریزم. دلم میخواست میتوانستم به خود بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمیکند. دلم میخواست به کسی دل میباختم و همه چیزم را فد, ...ادامه مطلب
بیشتر از هر وقت دیگری از تنها بودن با او میترسیدم... برخلاف همهی حرفها، از این نمیترسیدم که نفر سوم اتاق شیطان باشد، از این وحشت داشتم کشیشی باشد که او را وادار به اعتراف کند... و من میماندم و ده, ...ادامه مطلب
زن و شوهر مثل دو پرندهی عاشق بودند. مدام یکدیگر را با هدایای کوچک خود سرگرم میکردند: منظرههایی که از پنجرهی هواپیما ارزش دیدن داشتند، تکههای جالب و آموزندهی مطالبی که داشتند میخواندند، خاطراتی که از سر اتفاق از گذشتهها به یاد میآوردند. گهوارهی گربه – کرت ونهگات , ...ادامه مطلب
و من جیغکشان گفتم: «وای، خدایا _ زندگی! کیست که بتواند یک دقیقهی آن را درک کند؟»کاسل گفت: «زور بیخودی نزن. فقط وانمود کن میفهمی.»از هم وا رفتم. گفتم: «این که گفتین – این نصیحت خوبیه.» گهوارهی گربه – کرت ونهگات , ...ادامه مطلب
اما از بلوک به دلایل دیگری خوششان نیامد. پیش از همه، پدرم را از خودش رنجاند که با دیدن سر و تن خیس او با علاقه پرسیده بود:«اِ، آقای بلوک، هوا چطور است؟ باران آمده؟ نمیفهمم، هواسنج که عالی بود.»و پاسخی که از بلوک شنید این بود:«مطلقاً نمیتوانم بگویم باران آمده یا نه، آقا. چنان بیرون از حیطهی عوامل ملموس زندگی میکنم که حواسم حتی زحمت ابلاغ آنها را به خودشان نمیدهند.» در جستجوی زمان از دست رفته 1 - طرف خانه سوان - مارسل پروست , ...ادامه مطلب