بیشتر از هر وقت دیگری از تنها بودن با او میترسیدم... برخلاف همهی حرفها، از این نمیترسیدم که نفر سوم اتاق شیطان باشد، از این وحشت داشتم کشیشی باشد که او را وادار به اعتراف کند... و من میماندم و دهان باز و مغزی خالی... حتم داشتم در آن شرایط هیچ کلمهای، هیچ حرفی، هیچ علامتی، هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز به مغزم خطور نمیکرد. من میماندم و معین و گردابی که در آن میچرخیدم و فرو میرفتم، بدون اینکه راه فراری داشته باشم...
باران - لیلی نیکزاد
حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان
لبخند که میزنی
من -عین هالوها- زل میزنم به دستهات
به ساعت مچی طلاییات
به آستین پیراهنت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفتهای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
در قاف
در نقطه ها...
مصطفی مستور - حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه
داو آخر...
برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 117