همهی شب، در سکوت، احساس میکردم که از فرط وحشت نمیتوانم حرکت کنم. حالا دیگر چه چیز ترسناکی وجود داشت که بخواهم بابتش وحشتزده باشم؟ بدترین اتفاق پیش آمده بود. او مرده بود. او که قول داده بود که بعدا ادامه میدهیم... و حالا.
او حالا ساعت به ساعت سردتر و با هر نفسی که میکشیدم، مردهتر میشد. فکر کردم که ترسم از همین است. چیز مهمی را گم کردهام و نمیتوانم پیدایش کنم و به آن احتیاج دارم. چیزی شبیه حس ترس کسی که عینکش را گم کرده و رفته عینکفروشی و آنها هم به او گفتهاند که همهی عینکهای دنیا تمام شده است و حالا دیگر باید بدون عینک زندگی کند.
...
داشتم فکر میکردم حسی که بیشتر از همه وجودم را گرفته، حس عصبانیت از این غیرمنصفانه بودن و بیعدالتی مطلقِ دوست داشتن کسی است که شاید او هم دوستت داشته ولی حالا دیگر نمیتواند داشته باشد؛ چون مرده.
در جستوجوی آلاسکا - جان گرین
داو آخر...
برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 104