داو آخر

متن مرتبط با «خودآگاهی و عزت نفس» در سایت داو آخر نوشته شده است

زبان سکوت

  • نمی‌توانستم چیزی را به خوبی درک کنم. فهميده بودم که مرد آرام عاشق سکوت است. شیوه‌ی حرف زدنش بود. برای این سکوت نمی‌کرد تا چیزی یادش بیاید. سکوتش وقفه‌ی معمولی یا مکث بین دو حرف نبود. خودِ حرف بود. ترسیدم. باور نمی‌کردم که بخواهد با این زبان با من حرف بزند. می‌خواستم چیزی بگویم تا بداند که حتی علاقه‌ای به شناختن زبان گنگ و مبهم او ندارم و یادآوری کنم که من زبان دیگری را دوست دارم. زبانی پر از حرف‌های صدادار و آشنا و مفهوم. دستم عرق کرده بود و حالت آدم لالی را پیدا کرده بودم که صورتش جمع شده بود و تلاش می‌کرد اگر شده حتی یک کلمه، از حلقش بیرون بیاورد. ‌ ‌رویای تبت - فریبا وفی‌ ‌ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مرگ و خیال

  • انسان در خواب و در اندیشه برای خودش فناناپذیر و آزاد است. در آرزو و خیال به اوج آسمان‌ها و به اعماق دریاها می‌رود. عظمت انسان نیز همانا در آن است که تا دم مرگ به همه‌ی چیزهایی که در زندگی وجود دارد می‌اندیشد. اما مرگ به این مسائل بی‌اعتناست، مرگ به آن کاری ندارد که انسان چگونه زندگی کرده، به چه افکار عظیمی نائل  آمده، چه خواب‌هایی دیده، چگونه آدمی بوده، چقدر عقل داشته و چه درهایی را به همت عقل می‌توانسته است بگشايد _ همه‌ی این‌ها برای مرگ هیچ اهمیتی ندارد. چرا چنین است؟ چرا کار جهان به این‌سان بنا شده است؟ گرفتم که پری دریایی خواب و خیال است، اما بگذار این خواب و خیال تا ابد، و در آن جهان هم باقی بماند...سگ ابلقی که لب دریا می‌دود - چنگیز آیتماتف بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از دوست داشتن

  • داو (لغت نامه دهخدا) :نوبت بازی نرد و شطرنج،نوبت باختن نرد و قمار و بازی‌های دیگر.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهل نظر دو عالم در یک نظر ببازندعشق است و داو اولبر نقد جان توان زد"حافظ"ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداو آخرنام رمانی علمی - تخیلینوشته‌ی برزو سریزدیبرای رده‌ی سنی کودک و نوجوان است.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دیدار دوباره و تصحیح خاطره

  • چهره‌ی آدم به‌راستی همانند چهره‌ی خدا در یکی از اساطیر شرقی، مجموعه‌ای از بسیار چهره‌های برهم‌افتاده در سطح‌های گوناگون است که هیچ‌گاه همه با هم دیده نمی‌شوند....از این رو، هر دیدار تازه نوعی تصحیح خا, ...ادامه مطلب

  • دیوانگی ملایم

  • مهمانان ما غالباً هنرمند بودند. این خانه، برای آن‌ها، جهان آشنای نوعی دیوانگی ملایم و معقول بود. سال‌ها پیش، دورِ خویشاوندانِ بیش‌ازاندازه به‌قاعده‌ام را، که در زندگی چیز خیال‌انگیزی نداشتند، خط کشیده, ...ادامه مطلب

  • هولناک

  • چیزی که آن موقع نمی‌دانستم این بود که نمی‌شود محبت همیشه به شیوه‌ی آرام و مودبانه و روشن بیان شود؛ و این‌که آدم نباید شکل محبت‌ورزیدن را برای دیگری تعیین کند....هر آدم باهوشی می‌توانست بفهمد که معاشرتی‌بودنِ خستگی‌ناپذیر و تغییرناپذیر من پوششی بود بر این واقعیت هولناک که من توانایی چیزی بیش از دوستی را ندارم و در واقع فقط به چند آدم متکی‌ام که شمارشان از تعداد انگشتان یک دست فراتر نمی‌رود.  در - ماگدا سابو  , ...ادامه مطلب

  • در واژگان امرنس، «سیرک» به معنی مصیبت‌های ملی بود

  • اگر اختیار داشت جوانان سال 1848 را توی زندان حبس می‌کرد و برای‌شان نطق می‌کرد: شعار دادن بس است، ادبیات به چه درد می‌خورد، بروید برای خودتان یک کار به‌درد‌بخور پیدا کنید. دوست نداشت پای سخنرانی‌های انقلابی بنشیند، وگرنه با تک‌تک‌شان درمی‌افتاد. زود باشید از کافه‌ها بزنید بیرون و توی مزرعه‌ها و کارخانه‌ها تن به کار بدهید.  در - ماگدا سابو  , ...ادامه مطلب

  • نوشتن

  • نوشتن شغلی است مثل بازی. بچه‌ها بازی را جدی می‌گیرند و با توجه کامل انجامش می‌دهند و با اینکه فقط بازی است و هیچ تاثیری در واقعیت ندارد، آدم برایش زحمت می‌کشد.  در - ماگدا سابو  , ...ادامه مطلب

  • روح تقسیم شده

  • همه به امرنس اعتماد داشتند، اما او به هیچ‌کس اعتماد نمی‌کرد؛ یا اگر دقیق‌تر بگوییم اعتماد را خُردخُرد میان عده‌ای برگزیده توزیع می‌کرد: جناب سرهنگ، من، پالت (تاوقتی زنده بود)، پسر یوژی و اینجا و آنجا , ...ادامه مطلب

  • اگر عاشقش می‌بودی، او باید مهم‌ترین کس زندگی‌ات می‌بود

  • تو برای هزاران چیزی که بلدی آموزش دیده‌ای، ولی نمی‌دانی آن چیزی که واقعا اهمیت دارد چیست. نمی‌بینی که سعی‌ات برای مسحورکردنم فایده‌ای ندارد؟ من هیچ‌کسی را نمی‌خواهم، مگر این‌که تمام و کمال مال من باشد. ولی تو می‌خواهی همه را توی جعبه‌ای بگذاری و هروقت لازم‌شان داشتی بیرون‌شان بکشی: این دوست‌دخترم است، این پسرعموم و این مادرخوانده‌ی پیرم. این عشقم است، این دکترم است و این گل خشکیده‌ی لای کتاب از جزایر رُدس آمده....  در - ماگدا سابو  , ...ادامه مطلب

  • من به تو چیزی پیشکش کردم، تو هم قبولش کردی.

  • یادت نرود که تو را به جایی راه دادم که هیچ‌وقت هیچ‌کس را راه نداده‌ام. به‌جز این چیزی ندارم که به تو بدهم، چون در خودم چیزی ندارم.... در - ماگدا سابو  , ...ادامه مطلب

  • امرنس و فراموشی

  • جریان آبی که تکه‌پاره‌های زندگی دوره‌ی کودکی‌ام را با خود برده بود کجا رفته بود؟...جواب هرکسی را که ناراحتت کند می‌دهی، حتی من. کاش داد می‌زدی، جیغ می‌زدی، اما فقط بلدی لبخند بزنی. کینه‌توزترین آدمی ه, ...ادامه مطلب

  • از آنجا که ترانه‌اش را از بریم، و کلمه کلمه به دل سپرده‌ایم

  • در گذشته آرزو می‌کردیم دل زنی را که عاشقش بودیم به دست آریم، بعدها، همین حس که دل زنی با ماست می‌تواند برای عاشق کردن‌مان به او بس باشد....در این دوره‌ی زندگی، پیش‌تر چندباری دچار عشق شده‌ایم؛ و او دی, ...ادامه مطلب

  • بازمانده‌ای از معصومیت دوران کودکی

  • نوک‌زبانی حرف می‌زد و این دلنشین بود، چون حس می‌کردی بیش از آن که عیب زبانش باشد حُسن سرشتش است، مانند بازمانده‌ای از معصومیت دوران کودکی که هرگز از دست نداده باشد. هر کدام از حروف بی‌صدایی که نمی‌توانست به زبان بیاورد پنداری بدی‌ای بود که از دستش برنمی‌آمد.  در جستجوی زمان از دست رفته 1 - طرف خانه سوان - مارسل پروست  , ...ادامه مطلب

  • یک جمله‌ی موسیقی

  • به نظر می‌رسید که بیهودگی خوشبختی‌ای را که خود راهش را می‌نماید می‌شناسد. زیبایی و نازکی‌اش حالتی جاافتاده داشت، چون سردی‌ای که پس از حسرت به دل می‌نشیند.  در جستجوی زمان از دست رفته 1 - طرف خانه سوان - مارسل پروست  , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها