همه به امرنس اعتماد داشتند، اما او به هیچکس اعتماد نمیکرد؛ یا اگر دقیقتر بگوییم اعتماد را خُردخُرد میان عدهای برگزیده توزیع میکرد: جناب سرهنگ، من، پالت (تاوقتی زنده بود)، پسر یوژی و اینجا و آنجا اندک اعتمادی به کسانی دیگر. به آدلکا چیزهایی میگفت که مناسب او بود و احتمال میرفت که درکشان کند، اما به جناب سرهنگ، سوتو یا آقای کارچاقکن چیزهایی سراپا متفاوت میگفت.
...
امرنس برای پاداش دادن، کاملا بینمان فرق میگذاشت. نزد او، جناب سرهنگ از احترام زیادی برخوردار بود، شور و محبتش از آنِ ویولا بود، ادای وظیفهی بینقصش از آنِ شوهرم (و ضمناً او از امرنس بسیار ممنون بود که خوشقلبی بیشیلهپیله و روستایی مرا با رفتار متعادل خودش در محدودهای معقول نگه میداشت؛) و اما در مورد خواستههایی که در باب لحظات قریبالوقوع پایانی و حساس زندگیاش داشت به من اعتماد میکرد. ضمناً ازم خواسته بود که، در آثار هنریام، باید شاخههای درختان را شور و عشق تکان بدهد نه ماشینآلات. هدیهی اصلیاش همین بود، مهمترین ماترکش.
در - ماگدا سابو
داو آخر...
برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 94