نگاه عاشقانه

ساخت وبلاگ

جونیور منتظر شد تا لینی چیزی بگوید؛ اما لینی چیزی نگفت. او مشغول پیچیدن یک بطری آمونیاک داخل یک حوله ی آشپزخانه بود. جونیور آرزو کرد که لینی نگاهش کند و یواش یواش داشت معذب می شد.

لینی مای از آن آدم هایی نبود که وقتی عصبانی می شوند، فریاد میزنند، عنق می شوند یا وسایل را پرتاب می کنند؛ تنها کاری که لینی می کرد این بود که دیگر به جونیور نگاه نمی کرد. خب، البته اگر مجبور می شد نگاه می کرد؛ اما در چهره ی جونیور دقیق نمی شد. با خوشرویی تمام صحبت میکرد، لبخند می زد، مثل همیشه رفتار می کرد؛ اما رفتارش به گونه ای می شد که انگار چیز دیگری توجه اش را جلب کرده است. در چنین مواقعی، جونیور از خودش در شگفت می شد که چقدر به نگاه دقیق لینی احتیاج دارد.

ناگهان پی برد که چقدر لینی به او نگاه می کرده است و اینکه نگاهش را طوری به جونیور می دوخته که انگار فقط و فقط همین تماشا کردن جونیور، برایش لذت بخش است.

این خانه مال من است - آن تایلر

داو آخر...
ما را در سایت داو آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 5 مرداد 1396 ساعت: 4:02