یک نفر

ساخت وبلاگ
 

و این جور شد که اُوِه در دو سال بعد، شب ها قطارها را تمیز می کرد. و اگر این اتفاق رخ نمی داد، او هم هرگز با همسرش در صبح روزی که شب کاری اش به پایان رسیده بود، آشنا نمی شد. با دختری با کفش های قرمز، گل سینه ی طلایی و موهایی بلوند-قهوه ای و با خنده ای که در باقی مانده ی عمرش احساس می کرد که انگار یک نفر با پای برهنه، به سرعت از روی سینه اش رد می شود.

مردی به نام اُوِه - فردریک بَکمَن

داو آخر...
ما را در سایت داو آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:52