جایی چنین میانه ی میدان

ساخت وبلاگ
 

هیچ کدام از آن ها سونیا را به چشمی ندیدند که این مرد جوان. وقتی در قطار کنار سونیا نشست، طوری به او نگاه می کرد انگار او تنها زنِ دنیاست.

 ...

سونیا متوجه شده بود که چنین مردانی دیگر پیدا نمی شوند. شاید اُوِه برای او شعر نمی نوشت، شاید برایش شب ها شعر نمی خواند، شاید با هدایای گران بها زیر بغل به دیدارش نمی آمد، ولی هیچ مرد دیگری هم ماه ها به خاطر او چند ساعت خلاف مسیر خانه اش سوار قطار نمی شد، فقط چون عاشق این بود که کنار او بنشیند و به حرف هایش گوش کند.

 

مردی به نام اُوِه - فردریک بَکمَن

 

 

داو آخر...
ما را در سایت داو آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:52