پس از سه چهار سال زندگی در پاریس با تمام ادا و اطوارها آشنا شده بودم. یکی گستاخ و دریده بود: میآمد، میزد، میخورد و میرفت. یکی از سر و صورتش احساسات میچکید: با شعر و موسیقی نزدیک میشد، قطره قطره میخواست امواج سرشار عشق سوزانش را بچکاند. بعضی بیعرضه و بیقابلیت هستند و با عشق افلاطونی موی دماغ آدم می شوند. بعضی مصر و لجوج هستند. امان از اینها که آدم را ذله میکنند و من بهخوبی میدانستم که با هر کدام چگونه باید رفتار کرد.
...
این ایتالیایی که بیست و هفت هشت سال داشت، از همه به نظر من مضحکتر می آمد. تودار بود و خودش را میخورد./ خجالت نمیکشید، کم جرأت نبود، منتهی مناعت داشت.
چشمهایش - بزرگ علوی
داو آخر...
برچسب : نویسنده : flast-turne بازدید : 133